گاهی...
گاهی چه عاجز میشوم ، ازنوشتن ، ازگریستن و از ادامه زندگی ...
عاجز میشوم عاجزترازآنی که فکرش را بکنی ، اشک امانم را می برد ، غم در قلبم سنگینی می کند و نمیدانم که چه کنم تا آرام شوم بازهم آسودگی را در باریدن و بارانی شدن چشمانم می بینم .
گاهی چه دردمندانه غصه امانم را می برد و سنگینی می کندکوله بار زندگی برپشتم ، گاهی چقدر زندگی کردن و نفس کشیدن مشکل می شود و تو می مانی و کوله باری ازغم .
بازهم قطره اشکی می چکد و می نگرم به مسیری که نمی دانم انتهایش چه می شود ، خسته و درمانده به ادامه مسیر زندگی می نگرم و اینگونه می اندیشم که گاهی مرگ چه شیرین می شود .
می دانم ، می دانم که فقط انسان های ضعیف کم می اورند و می گریند اما گاهی به ان خاطر بارانی می شوی که برای مدت طولانی افتابی بودی و مقاوم ایستادگی کردی .
گاهی زندگی برایت زندانی ست سخت و طاقت فرسا ، گاهی همچون پرنده ای می شوی که بالهایت را شکسته اند ، پرهایت را کنده اند و سپس ازتو می خواهند که به پرواز در بیایی و چه سخت است جدال تو برای توانستن و پرواز.
گاهی زیستن ناتوانی ست و قطره اشکی دگرباره گونه ات را خیس می کند و قلبت به درد می آید ازناتوانی اتو همچنان می نگری به جدال پرتمنای جسم و جان و زندگی ات .
چقدرسخت است که سنگین ز باری باشی که ندانی چاره راهت چیست ...
گاهی چقدر بی هوا دلم آینده می خواهد و گاهی نه آینده که بسی مرگ می خواهد و بازهم چاره نمیابد جز نوشتن ....
جزنوشتن..... جزنوشتن....نظرات شما عزیزان:

.gif)
.gif)
به همین زودی یادت رفت؟یادت رقت قول داده بودی غم ها تو شش دونگ بزنی به نامم وبه جای گریه فقط و فقط برام بخندی عزیزم؟
اره واقعا مینطوریه
جواب اون سوالم اره