بدترین درد

شاید بدترین درد ، بی مادری باشد ،  انگاه که بانبودنش خود را یکه وتنها در هجوم طوفان حوادث میابی و این طوفان تو را در دل خودش‌ میبرد ، انچنان که نای نفس کشیدن هم برایت نمیماند ، و هرچه دست و پا میزنی ، دستت به جایی بند نیست و گلویت پر است از فریادهایی که صدایش از درونت برمیخیزد و هیچکس نمیشنود این اشفتگی بیمناک را و تو همچون ماهی ای هستی که هرچه دهان باز میکند و لب میزند ذره اوایی شنیده نمیشود و اشکهایش دراب گم میشود و بغض هایش در گلو 
سخت است این درد ، خیلی‌ سخت ترازانچه که فکرش رابکنی ، به سلابه میکشاند بدنت را و متلاشی میکند درونت را ، اما تو درظاهر سالمی و کس چه میداند که قلب تو پراست از دردهایی که مچاله اش کرد و ذهن و مغزت خسته از فکر به مشکلات حال و پیش رو ...
درد میکند ، همه وجودم از نبودنت درد میکشد ، ذهنم ، چشمم ، قلبم ، همه و همه يکصدا فقط اغوش تو را تمنا میکنند و گوشهایم که دلشان لک زده برای شنیدن صدای تو ... کاش بودی ، کاش بودی و تسلای دلم میشدی ، پشت وپناه روزهای سختیم میشدی ، کاش بودی و این تن رنجور و ذهن خسته و روان ازرده را ازمن دور میکردی ...
نبودنت عذابی ست سخخخخت طاقت فرسا که مرگ را ترجیح میدهم به این حال و روز

♥ پنج شنبه 7 شهريور 1398برچسب:, ساعت 9:40 توسط Reihaneh