به نام الهه ی تنهایی!!
خدایا!! روزهایی که شادم ولبریزاز خنده، همه بامن هستند اما روزهایی که خسته ام ودل مرده، فقط توبا منی!!
صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | قالب وبلاگ
خدایا!! روزهایی که شادم ولبریزاز خنده، همه بامن هستند اما روزهایی که خسته ام ودل مرده، فقط توبا منی!!
زندگی کردن با مردم این شهر مثل دویدن در گله اسب هاست..تا میتازی با تو میتازن..زمین که میخوری انهایی که جلو رفتن هرگز برای تو باز نمیگردند..و آنهایی که عقب بوده به داغ روز هایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد...
دلم گرفته است...خیلی...خیلی زیاد گرفته است...گاهی آرزودارم درمیان زندگی قدری آزاد زندگی کنم...دلم می خواهد درانبوه خلوتها گم شوم... وقدم به جایی گذارم که جزمن وخدایم هیچ یک ازمردم ندانند که من کجایم... میخواهم درشلوغی سکوت غرق شوم...قدری سکوت وآسایش... کمی مهربانی...بخشش...امید...مواد لازم جهت یک زندگی تمام وکمال... میخواهم پیاده مهمان دریاشوم... درجنگل های انبوه وسرسبزش قدری بمیرم... واندکی بعدبیدارشوم...باصدای دریای مواج وتلاطم های آن سحرگاه بیدار شوم...ونظاره گر طلوع خورشید باشم... وتایلدای دگردرکنارساحل به انتظار بگذرانم... روی ماسه های داغ درازبکشم...وبه دریا خیره شوم... خودرا ودل را به دریا بزنم... ودرآبش غوطه ورشوم... به ناگاه سیلی ازخوشی ها وخوشبختی ها بیایدومرا درخودش غرق کند وآنگاه است که زمین برایم کم است وهمدمم دریای خداست... آری خدا... حس می کنم...خدارادردریا به وضوح میتوان یافت... آنگاه که سربه زیر آب فروبردی ومنتظرحضرت اجل،دستان پرمهرش رابه سمت تودرازمی کند وتورا ازقعرناپاکی ها وآلوده آب های،مرداب زندگی بیرون می کشد...میخواهم پابه قلمرو بی نهایت ولایتناهی عالمی فراترازتصورآدمیان گذارم... وخودرا ازاین دوگانگی وترس و وحشت واندوه های مرگبارزندگی رهاسازم... رها...رها...آنچنان که دیگربه زمینیان تعلق نداشته باشم... میخواهم به پلوتوسفرکنم حداقل اگرگرمای خورشید نمی تواند آدمها راگرم ولطیف سازد وقلبم راآرام کند... پس بگذاردرپلوتویخ بزنم... مراباکی نیست... چرا که توقعی نیست از شمسی که از من دور است و مهرو لطافتش مرا نمی پوشاند ......... پس یخ بزن زهرا .... این جماعت تو را مجسمه یخی می طلبند .... تا که در روزهای گرم تابستان قدری از یخ وجودت بهره ببرند
خدایا !! کمکم کن ..... قدری گرمای وجودت را می طلبم
برگهاي پاييز سرشار از شعئور درختند ، و خاطرات سه فصل را بر دوش مي كشند ........
آرام قدم بگذاربر چهره ي تكيده ي آنها ........ اين برگها حرمت دارند .......
درد پاييز ، درد " دانستن " است ....
خوشا به حالت آسمان بغضت که می شکند همه خوشحال می شوند ...
بغض من که می شکند ... همه می گویند :« چته باز ؟ »
بغض در حال خفه کردن من است این بارهم او پیروز شد زیرا هیچگاه نمی توانم جویبار اشکانم را کنترل کنم ، هوا خفه است و من در حال نابودی ،
دلم یک دل سیر گریه می خواهد ، یک هوای بارانی و دفتری که فقط او حال مرا می فهمد ، دلم گریه می خواهد ، هوا بدجور خفه است ...
امشب دوباره دردلم طوفانی برپاست ، دست و پایم عرق کرده اند و گونه هایم خیس اند ، امشب دوباره چشمانم جویبارشان به راه افتاده ، امشب از آن شبهایی ست که دگرگونم می کند ، ازهمان شبهایی ست که اشکهایم نصفه نیمه می اید از آن شبهایی ست که دوباره صندوقچه دلم می نالد از فراوانی غصه ، از آن شبهایی ست که هرچه بیشتر فکر می کنی بیشتر اشکت سرازیر می شود و جویبار چشمانت به سیلاب تبدیل می شود، از آن شبهایی ست که بالشتت کامل خیس می شود اما دلت با هیچ چیز خالی نمی شود ، از آن شبهایی ست که غصه مرا در آغوش کشیده است ، از آن شبهایی ست که چنگال های بغض گلویم را پاره می کند هیچگاه حال مرا نخواهی فهمید تا زمانی که فقط یک شب از این شبها را تجربه کنی امشب از آن شبهایی ست که مجبورم جلوی پدر و مادرم بغض را به خنده تبدیل کنم اما در دلم غوغایی باشد . از آن شبهایی ست که فقط خودم ، خودم را درک می کنم ، امشب از آن شبهایی ست که زیادی غصه دیگر جایی برای تنهایی در دلم نگذاشته .
امشب دوباره از آن شبهاست ....