داستان خودم
امروز ميخوام يه داستان واقعي رو دلنوشته خودم كنم داستاني كه همش براي خودم اتفاق افتاده ، داستاني كه داستان خودمه :
كنار مامانم بعد از سحر رو بهارخواب دراز كشيده بودم و رفته بودم زير پتو شب قدر بود ، رفته بودم زير پتو و اروم اروم گريه مي كردم بدون صدا ؛ يهو مامانم گفت گرمت نيست رفتي زير پتو ؟؟؟
مامانم چه ميدونست كه دخترش خيلي وقته وجودش يخ زده چه ميدونست كه اين وجود يخ زده يه قلب داشت كه مي تپيد اما همين قلب وقتي شكست وقتي تكه تكه شد تو وجود يخ زدم يخ بست ؛ تا حالا يخ زدن يخ توي يخ رو ديدي ؟؟؟ عينهو يخچالهاي قطب سرده و سرماش تمام وجودت رو مي گيره ؛ يهو مامانم دستم رو گرفت و گفت چقدر سردي تو !!!
بي چاره مامانم نميدونست علت سرد بودن دخترش چيه ، نميدونست كه وقتي قلب دخترش شكست تمام وجودش رو عصر يخبنداني فراگرفت كه سرما و سوزشش اشكهاي ارام و بي صداي هرشبش رو به همراه داره .
نميدونست دخترش از اول ماه رمضون هر سحر به خدا ياداوري ميكنه كه اشكاش رو ناديده نگيره و انتقام اشكهاش رو از باعث و بانيش بگيره ، نميدونست كه امشب كه شب قدر بود دخترش وقتي داشت دعاي جوشن كبير رو ميخوند چقدر گريه كرد و زجه زد اونقدر گريه كرد كه فرداش اينقدر چشماش ورم كرده بود كه ازهم باز نميشد و به زور باز نگهشون مي داشت .
مامان بيچاره من چميدونست كه دختركش چي كشيد تا تونست همه چيز رو فراموش كنه و زندگيش رو دوباره بسازه .
ميدونين چرا نميدونست ؟؟؟
چون دختركش هميشه ميون بغض خنديده بود ، چون دختركش هيچوقت نذاشت بقيه از درونش باخبر بشن ، با تمام غمهاش هميشه خنديده بود ، هميشه اگه حتي از دلش خون مي چكيد حتي اگه دلش گريه ميخواست فقط و فقط خنديده بود ؛ اره مامانم نميدونست چون دختركش مثل عروسك خنده رو به لباش دوخته بود .
نظرات شما عزیزان:
ras migi.hamishe mikhandio hishki nemifahme dard dari.
.gif)


.gif)
.gif)
.gif)
.gif)