بابابزرگ دلم برات تنگ میشه...
وقتی میان جان کندن و زنده ماندن
تنهاقدمی فاصله است...
عجیب نیست
که تقدیر
گاهی
مرگ را برگزیند...
دیروز عزیز بزرگی رو ازدست دادم ... پدربزرگم ... پدربزرگی که تازه میخواستم دوسال دیگه واسش تولد 100 سالگی بگیرم ... این دوهفته اخر که تو بیمارستان بود هروقت ملاقاتش میرفتم پیشونیشو می بوسیدم و می گفتم اقاجون زودخوب بشیا تازه میخوام برات تولد بگیرم اما ته دلم میدونستم که این دفعه مثه دفعه های دیگه نیست این دفعه همه جا ماتم داشت همه جا ... تا اینکه روز جمعه ساعت 4 صبح موقع اذون صبح اقاجونم ماروترک کرد ... اخ که چقدر دعاهاش همیشه دلگرمی بود برام ... هروقت یه اتفاق مهم قرار بود تو زندگیم بیوفته میرفتم و میگفتم اقاجون برام دعا کن و اونم همیشه دعاش این بود « ایشاالله همیشه موفق باشی دخترم و.... همیشه دعاش عاقبت بخیری بود.... امسال میخواستم واسه کنکورم برم و بهش بگم دعام کنه ... اما نشد ... امسال باید برم سر قبرش و ازش بخوام ... اقاجون سفارش من به خدا یادت نره ...
دلم برات تنگ میشه اقاجون ...
نظرات شما عزیزان:

پاسخ: ممنون عزیزم